دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود


بازش هزار راز نهان در نگاه بود

عشق قدیم و خاطرهٔ نیمه جان او


در دیده اش چو روشنی ی شامگاه بود

آن سایهٔ ملال به مهتاب گون رخش


گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود

پرسیدم از گذشته و یک دم سکوت کرد


حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود

از آشتی نبود فروغی به دیده اش


این آسمان ، دریغ ! ز هر سو سیاه بود

بر دامنش نشستم و دورم ز خویش کرد


قدرم نگر ، که پست تر از گرد راه بود

از دیده یی فتاد و برون شد ز سینه یی


سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود